همبستران زندگی

هم بسترانِ زندگی
روزِمهتابی و شبِ آفتابی

گویی آسمان در این سوی جهان رنگی دیگر دارد ، زمین با جهان می چرخد و آسمان تو گویی درآنجا همچنان می ماند، گاه می گرید ، گاه می نالد، و وقتی روزی و روزهای دیگر خود را نشان می دهد : خاطرهء نیشخندِ غروبش در طلوعش را تداعی می کند، و زمین ولی همچنان می چرخد و می گردد ." تو" می گویی "محکومی" ، "تو" از "رشته های سِرِشته " و از"تقدیر" و"سرنوشت"    می دانی ، "تو " تقدیر را تصویر می کنی و تفسیر ! با "خود" می جنگی تا به "خود" آیی ، ولی فردای دیگر و روزی دیگر رنگ آسمانت، واسارتی که گویی پایانی ندارد ... پرده از دیده گانت بر می کشی وهمان موجود در هیبتی دیگر رودرروی توست ، در و پنجره هایت را می شکنی ، و خانه از نو بر پا می کنی تا از" سرنوشت مختوم" "خود" بگریزی ، فردای دیگر در انتظار آسمانی دیگر ، موجودی دیگر با نیشخندی آشنا در مقابل توست . این بار او دست در حلقومت دارد، و چشم در چشم بر تو می نگرد ، دِشنه در دست و نیشخند آشنا: ـ از پی چیستی ؟! می پرسد
گویی نفسهای آخرینت هست و نمی دانی چه بگویی !! باز نعره برمی آید : ـ پرسیدم از پی چیستی؟! رشته های اندیشه ازهم می گسلد و جسم بی خود زبان به سخن می گشاید : ـ از پی تو . ـ از پی من؟! نهیبی از درون می گوید که "آرام باش" و"بیندیش" پیش از آنکه لب به سخن گشایی . دستهای قدرتمند و آهنینِ غول لحظه به لحظه و هر دم اراده و اندیشه می گیرد ، بی اختیار و در التماسِ نفسی برای حیات خود، دست و پا می زنی ، غول می خواهد بداند او می طلبد و اراده و طلبِ خود را در قدرتِ آهنین بازوانش برای رسیدن به پاسخ خود می جوید! غول می خواهد بداند! ـ از پی من ؟! بار دیگر تکرار می کند . ـ از من چه می خواهی ؟! چرا اینگونه بر در و دیوار من می کوبی ، بیچاره؟! زندگی تو در میانِ دستهای من است. تو به سراغم آمدی نه برای فهمیدن و نه برای دیدن و شنیدنِ من! تو ازجهانِ دیگر در تبارِ دیگری هستی که در میان هستی من لانه کرده که هر دم به در و دیوارم می کوبد ، تو آرمش از من می ربایی ، هر گاه برآن شدم تا اینگونه از میان بَردارَمَت ، جانم به لرزه افتاده و اختیار از کف داده ام ! تو کیستی ؟! گویی غول نه می خواهد و نه می تواند سدِ نفسهای زندگی تو شود ولی از آنجا که آسمانِ زندگی تو از دیر هنگام با نور آمیخته که خِرَدزا و زندگی طلب است ، می گویی : ـ فرصتی بده تا زیبایی ستاره گانت و هلال مهتابت را دریابم! ، و ادامه می دهی: ـ دیده گان من در میانِ راه های تاریک زندگانی تو ناتوانند ! من از راه های دور و دشوار و از میان تصاویر ، بو ها و رنگها در میانِ کلامِ تو درمانده و سرگردانم (!) می خواهم از میان واژگانت بگذرم تا آنسو ،... ببینم و... فرصتی ده ، تا دمی را زیر آسمانِ ستاره بارانت و ماهِ تابانت سر کنم ! من به سراغت آمدم و برآنم تا به دردها و سرنوشت مختوم خود خاتمه دهم! گویی هستی ما درهم و با هم آمیخته ! من اینک به فهمیدن می کوشم! بر درِ زندگی تو می کوبم تا به در آیی ، تا من را دریابی ، تامن تو را ببینم ، نه آنگونه که دیده ام ! این بار می خواهم بِبویمت، و بشنومت، و اگر رخصتی دهی بگویمت که کیستم!و تو گویی در افق های شرر گونِ آسمانت که چون آفتاب در زندگی می تپند ، به آرامی و اندک اندک، سیاهی شب به بستر نور می غلتد و آسمان تو گویی ناگهان شعله برکشدو شب به آرامی به خود آید، چنگهایش نرم ، 
دستهایش گرم ودر نگاهش شعله های آتش بنرمی به رقص می آغازند
:شب
من همه جا ،
 با توکه اینگونه جفا کرده ام          ،   
رقص به تنهایی،
و با تو                     ،
به دوراز تو                        ،
جدا کرده ام                                  ،
غافل از آنم ،
که چه بودم           ،
چه خطا کرده ام                                 
 .
:و شب گفته و ناگفته ناگاه:

چادرِ سنگین سیاه
از سرش                   ،
پیکر مشکین
(شها ـ وَندَرَش (شهوانی       
با دو مه
مستِ نگاه وپیکرش
زیر غَلتید و رها شد
از
(سَرَش (تنش                 ،
:و پیکری در موجِ گیسوان سیاه چون آتشی هوس انگیز به بیرون جهید.

ظلفِ سیاهِ شب از
شانهء روز رسته شد
چشمِ سیاه و تنش ( چشم وتن و جان او ...

از تن او جسته شد،
روز رها شد،
تنش نور دمید از میان
نورجدا شد ز روز،
اوج رسید از میان،
بال کشید از میان
شعله دمید و دمید
تا که رسید ازمیان
پیکر گلگونِ "تو"،
تا که رسید از میان.

ناصر پسانیده

Kommentare

Beliebte Posts aus diesem Blog

Platons Höhle

Luftsprache